قصه‌ی «ایزد کوچکِ با بالهایی از جنس نور»

متن اصلی

در روزگاران بسیار دور، در سرزمین ایلام، مردم باور داشتند که ایزدی بالدار وجود دارد که هر وقت در شهرشان نسیم آرامی می‌وزد، اوست که از آسمان پایین آمده، با بال‌های درخشانش آرامش را پخش می‌کند.

این ایزد کوچک، بال‌هایی از جنس نور داشت‌ که وقتی بازشان می‌کرد، زمین پر از مهربانی می‌شد. او به انسان‌ها کمک می‌کرد، کشاورزان را هنگام برداشت محصول یاری می‌داد و مسافران را در بیابان‌ها هدایت می‌کرد تا گم نشوند.

یک روز، هنرمندی ایلامی که داستان‌های او را شنیده بود، تصمیم گرفت یادش را برای همیشه ماندگار کند. او با نقره براق، پیکره‌ای کوچک ساخت؛ بال‌ها به دقت باز شده، پاها آماده حرکت، و بدن در حال قدم گذاشتن به سوی مردم.

صدها سال این مجسمه در معبدی امن باقی ماند، اما با گذر زمان و تغییر پادشاهان، از دید انسان‌ها پنهان شد. پس‌ از سال‌ها، باستان‌شناسان آن را پیدا کردند و فهمیدند حتی یک پیکر دوازده سانتی‌متری هم می‌تواند داستانی به بزرگی یک سرزمین داشته باشد.

اطلاعات اثر

رسانه
نوشتاری | قصه
نوع اثر
دوره تاریخی
موقعیت سیاسی
مواد و مصالح

کلیدواژه‌ها

ارزیابی و نقطه‌نظرات

{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.singularReviewCountLabel }}
{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.pluralReviewCountLabel }}
{{ options.labels.newReviewButton }}
{{ userData.canReview.message }}
از همین نگارنده
قصه‌ی «شاه عباس و نگین گرد کویر»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شاه عباس صفوی، سال‌ها پیش، وقتی کاروان‌هایم از کویر داغ عبور می‌کردند، می‌دانستم که این بیابان اگر پناه...

1

1

zeinodin
قصه‌ی «بهار و مهمانخانهٔ آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شهر بهار، از روزگاران کهن کنار دشت‌ها و کوه‌های همدان زندگی کرده‌ام. بادهای خنک بهاری و بوی خاک باران‌خ...

1

1

IMG_0736
قصه‌ی «کوه و مهمانخانه‌ی آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، کوه بلند کنار کویر، هزاران سال است که اینجا نشسته‌ام. باد و خورشید، برف و باران، همه را دیده‌ام. اما یک...

1

1

IMG_0735

وارد شوید

ایمیل *
گذرواژه *