قصه‌ی «ملکه‌ای که دعاهایش را زمزمه می‌کند»

متن اصلی

در سرزمین باستانی عیلام، هزاران سال پیش، ملکه‌ای مهربان و شجاع به نام ناپیراسو زندگی می‌کرد. او همسر پادشاه بزرگ، اونتاش ناپیریشا، بود. ملکه ناپیراسو عاشق مردمش بود؛ همیشه گوشه‌ای از کاخ یا معبد می‌ایستاد و با نگاه آرامش‌بخش خود، دعا و آرزوهایش را برای خوشبختی همه می‌گفت.

یک روز، هنرمندان فلزکار ایلامی تصمیم گرفتند تندیسی از او بسازند تا این آرامش و قدرت برای همیشه در تاریخ بماند. با مفرغ و روکشی از مس، لباسی پر از نقش‌ونگار برای تندیس تراشیدند. دستان تندیس، آرام روی شکم قرار گرفته بود، و روی آن کتیبه‌ای با خط ایلامی، نام و افتخارات ملکه حک شده بود.

این تندیس بزرگ در معبدی نگه‌داری می‌شد تا به همه بگوید: ملکه ناپیراسو، نماد آرامش و شکوه سرزمین ایلام است.

صدها سال گذشت… بادها و باران‌ها آمدند و رفتند، اما تندیس همچنان در دل خاک شوش پنهان بود. در سال ۱۹۰۳ باستان‌شناسان آن را پیدا کردند و به موزه لوور بردند. امروز، وقتی بچه‌ها به آن نگاه می‌کنند، حس می‌کنند ملکه با لبخندی آرام، هنوز دارد رازهایش را در گوششان زمزمه می‌کند.

اطلاعات اثر

رسانه
نوشتاری | قصه
نوع اثر
دوره تاریخی
موقعیت سیاسی
مواد و مصالح

کلیدواژه‌ها

ارزیابی و نقطه‌نظرات

{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.singularReviewCountLabel }}
{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.pluralReviewCountLabel }}
{{ options.labels.newReviewButton }}
{{ userData.canReview.message }}
از همین نگارنده
قصه‌ی «شاه عباس و نگین گرد کویر»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شاه عباس صفوی، سال‌ها پیش، وقتی کاروان‌هایم از کویر داغ عبور می‌کردند، می‌دانستم که این بیابان اگر پناه...

1

1

zeinodin
قصه‌ی «بهار و مهمانخانهٔ آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شهر بهار، از روزگاران کهن کنار دشت‌ها و کوه‌های همدان زندگی کرده‌ام. بادهای خنک بهاری و بوی خاک باران‌خ...

1

1

IMG_0736
قصه‌ی «کوه و مهمانخانه‌ی آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، کوه بلند کنار کویر، هزاران سال است که اینجا نشسته‌ام. باد و خورشید، برف و باران، همه را دیده‌ام. اما یک...

1

1

IMG_0735

وارد شوید

ایمیل *
گذرواژه *