قصه‌ی «کاروانسرای خوش‌آمدگو»

متن اصلی

در روزگاران دور، وقتی شاه عباس صفوی برای آبادانی راه‌ها تلاش می‌کرد، در شهر زیبای سرایان بناهای زیادی ساخته شد. یکی از مهم‌ترینشان، کاروانسرایی بزرگ و دل‌نشین بود که همه‌ی مسافران آن را «خانه امن کویر» صدا می‌زدند.

کاروانسرا، حیاطی بزرگ با حوض وسط داشت که آب خنک در آن می‌درخشید. دور تا دورش اتاق‌هایی با سقف‌های بلند بود، جایی برای استراحت مسافران خسته و حیواناتشان.

هر وقت کاروانی از راه می‌رسید، دروازه باز می‌شد و انگار بنا با مهربانی می‌گفت:

  • «به سرایان خوش آمدید! اینجا جایی است که می‌توانید نفس تازه کنید.»

شب‌ها، ستاره‌ها از بالای دیوارها سرک می‌کشیدند و صدای قصه‌گویی مسافران با بوی نان تازه قاطی می‌شد. صبح که خورشید طلوع می‌کرد، صدای زنگ شترها پرنده‌ها را از خواب بیدار می‌کرد و سفر دوباره آغاز می‌شد.

سال‌ها گذشت، ولی کاروانسرا هنوز مثل روز اول ایستاده‌ است؛ امّا حالا به جای کاروان، بیشتر گردشگران و علاقه‌مندان تاریخ به دیدارش می‌آیند تا زیبایی و شکوهش را ببینند.

او در دلش با لبخند می‌گوید:

  • «مهم نیست چقدر زمان بگذرد، اگر از من مراقبت کنید، همیشه داستان‌هایم را برایتان می‌گویم.»

اطلاعات اثر

رسانه
نوشتاری | قصه
نوع اثر
دوره تاریخی
موقعیت سیاسی
مواد و مصالح

کلیدواژه‌ها

ارزیابی و نقطه‌نظرات

{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.singularReviewCountLabel }}
{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.pluralReviewCountLabel }}
{{ options.labels.newReviewButton }}
{{ userData.canReview.message }}
از همین نگارنده
قصه‌ی «شاه عباس و نگین گرد کویر»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شاه عباس صفوی، سال‌ها پیش، وقتی کاروان‌هایم از کویر داغ عبور می‌کردند، می‌دانستم که این بیابان اگر پناه...

1

1

zeinodin
قصه‌ی «بهار و مهمانخانهٔ آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شهر بهار، از روزگاران کهن کنار دشت‌ها و کوه‌های همدان زندگی کرده‌ام. بادهای خنک بهاری و بوی خاک باران‌خ...

1

1

IMG_0736
قصه‌ی «کوه و مهمانخانه‌ی آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، کوه بلند کنار کویر، هزاران سال است که اینجا نشسته‌ام. باد و خورشید، برف و باران، همه را دیده‌ام. اما یک...

1

1

IMG_0735

وارد شوید

ایمیل *
گذرواژه *