🛣 قصه تونل سبز تهران

متن اصلی

یک روز، در دل بزرگ‌ترین شهر ایران، خیابانی بود که خیلی خیلی طولانی بود. آن‌قدر طولانی که اگر بچه‌ها از اولش شروع می‌کردند به راه رفتن، تازه بعد از یک روز کامل به آخرش می‌رسیدند! اسمش ولی‌عصربود؛ اما بعضی آدم‌های قدیمی هنوز یادشان می‌آمد که خیلی سال پیش، اسمش خیابان پهلوی بود.  

این خیابان مثل یک اژدهای آرام از جنوب شهر، کنار راه‌آهن، شروع می‌شد و می‌کشید و می‌کشید تا به شمال، کنار میدان تجریش و دامنه کوه‌های بلند البرز می‌رسید.  

ولی چیزی که این خیابان را جادویی می‌کرد، نه مغازه‌های پرنورش بود و نه ساختمان‌های بزرگش، بلکه درختان چنار کهنسالی بودند که دو طرفش صف کشیده بودند. هر کدام از این درخت‌ها مثل یک پیرمرد دانا داستان‌هایی از صد سال پیش در دل‌شان داشتند. در بهار لباس سبز می‌پوشیدند و تابستان سایه خنکی می‌بخشیدند. پاییز که می‌شد، برگ‌های زرد و نارنجی‌شان روی زمین فرش می‌شد و زمستان، شاخه‌هایشان مثل دست‌های بی‌برگ، برف‌ها را در آغوش می‌گرفتند.  

بچه‌های شهر عاشق این خیابان بودند، چون وقتی زیر شاخه‌های درختانش رد می‌شدند، انگار داخل یک تونل سبز قصه‌ای قدم می‌زدند؛ تونلی که پر از بوی خاک، صدای پرنده‌ها و خنده رهگذران بود.  

آدم‌هایی که در خیابان رفت‌وآمد می‌کردند، همه چیز پیدا می‌کردند: مغازه‌ها، قهوه‌خانه‌های قدیمی، سینماهایی که فیلم‌های تازه و قدیمی نشان می‌دادند، موزه‌هایی که پر از یادگاری‌های گذشته بود، هتل‌هایی برای مهمان‌ها و حتی ساختمان‌های مهمی که کارهای کشور در آن‌ها انجام می‌شد.  

سال‌ها پیش، همین خیابان شاهد روزهای شاد، جشن‌ها و حتی اعتراضات مردم بود. انگار خودش هم یک دفتر خاطرات داشت و همه اتفاقاتش را در دلش نگه می‌داشت.  

و حالا، خیابان ولی‌عصر مثل یک قصه زنده، هنوز در قلب تهران نفس می‌کشد؛ با همان درخت‌های پیرش، با همان مغازه‌ها و با همان تونل سبزی که تا همیشه منتظر قدم‌های کوچک و بزرگ شماست.

اطلاعات اثر

رسانه
نوشتاری | قصه
نوع اثر
دوره تاریخی
موقعیت سیاسی
مواد و مصالح

کلیدواژه‌ها

ارزیابی و نقطه‌نظرات

{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.singularReviewCountLabel }}
{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.pluralReviewCountLabel }}
{{ options.labels.newReviewButton }}
{{ userData.canReview.message }}
از همین نگارنده
قصه‌ی «شاه عباس و نگین گرد کویر»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شاه عباس صفوی، سال‌ها پیش، وقتی کاروان‌هایم از کویر داغ عبور می‌کردند، می‌دانستم که این بیابان اگر پناه...

1

1

zeinodin
قصه‌ی «بهار و مهمانخانهٔ آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شهر بهار، از روزگاران کهن کنار دشت‌ها و کوه‌های همدان زندگی کرده‌ام. بادهای خنک بهاری و بوی خاک باران‌خ...

1

1

IMG_0736
قصه‌ی «کوه و مهمانخانه‌ی آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، کوه بلند کنار کویر، هزاران سال است که اینجا نشسته‌ام. باد و خورشید، برف و باران، همه را دیده‌ام. اما یک...

1

1

IMG_0735

وارد شوید

ایمیل *
گذرواژه *