متن اصلی
خیلی خیلی سال پیش، در سرزمین شوش، پادشاهی زندگی میکرد به نام اونتاش ناپیریشا. او عاشق خدایان آسمانی و دشتهای سرسبز بود.یک روز صبح، وقتی خورشید از میان تپهها طلوع کرد، پادشاه به آسمان خیره شد و با خودش گفت:«دوست دارم جای بلندی بسازم تا مردمم هر وقت خواستند با خدایان صحبت کنند و دعا بخوانند، احساس کنند به آسمان نزدیکتر هستند. میخواهم معبدی بسازم که هیچ جای دنیا مثلش نبوده باشد!»
اونتاش بهترین معماران و کارگران را صدا زد و گفت:«بیایید بنایی بسازیم با پنج طبقه! مثل کوهی که پلهپله بالا میرود. هر چه بالاتر بروید، به آسمان نزدیکتر میشوید و در بالاترین طبقه، خانهای کوچک برای دو خدای نگهبانمان میسازیم.»معماران فکر کردند:چطور میتوانند بنایی بزرگ و محکم بسازند؟
برای همین، از خشت و آجر مخصوص استفاده کردند و هر طبقه را جداگانه از زمین ساختند، طوری که هر طبقه پایه خودش را داشت. این باعث میشد زیگورات محکم و خاص باشد.روزها و ماهها معماران و کارگران با همت و امید کار میکردند. هر طبقه که ساخته میشد، بالا رفتن از پلههای زیگورات هم آسانتر میشد و مردم با شادی به بالا میرفتند.بالاخره زیگورات چغازنبیل مثل کوهی طلایی و بزرگ در دشت شوش دیده شد. از بالای آن، رود و سبزهزار آرام معلوم بود و معبد کوچکی که مخصوص نیایش خدایان بود هم در بلندترین نقطه میدرخشید.مردم شهر با شادی میگفتند:«این کوه مقدس، خانه همیشه سبز دعاهای ماست!»
حالا اگر بچهها به چغازنبیل سفر کنند، میدانند این سازه شگفتانگیز فقط یک تپه آجری نیست! اینجاست تا همه یاد بگیریم که با تلاش و همدلی میشود چیزهای بزرگی ساخت و باید راز و زیبایی آن را برای آیندگان نگه داریم.