رویای بزرگ شاه عباس...

متن اصلی

خیلی سال پیش، در شهر زیبای اصفهان، شاهی زندگی می‌کرد به نام شاه عباس. او دوست داشت همیشه کارهای بزرگ و تازه انجام بدهد تا مردمش خوشحال و سرافراز باشند.یک روز، شاه عباس کنار پنجره کاخش ایستاده بود و به باغ‌های سبز و بازارهای شلوغ نگاه می‌کرد. با خودش فکر کرد:«ای کاش می‌توانستم جایی بسازم که همه مردم شهر جمع شوند، شادی کنند، خرید کنند، نماز بخوانند و حتی شاهان و فرستادگان کشورهای دیگر از دیدنش شگفت‌زده شوند!»او بهترین معماران را جمع کرد و گفت:«می‌خواهم میدانی بسازیم که مثلش در هیچ‌جای دنیا نباشد؛ بزرگ، زیبا و پر از شگفتی! باید همه از دیدنش حیران شوند!»

معماران فکر کردند و طرح کشیدند. یکی، حوض فواره‌دار وسط میدان کشید، دیگری برای دور تا دور میدان حجره‌های دو طبقه ساخت تا هنرمندان شهر بتوانند صنایع دستی و قالی و ظروف زیبای اصفهانی‌شان را بفروشند. شاه عباس گفت:«مسجدی باشکوه در جنوب میدان می‌سازیم که مردم در آن عبادت کنند. در سمت شرق، مسجد باشکوه دیگری برای دانشمندان و بزرگان علم می‌سازیم. روبه‌روی مسجد، قصری بلند می‌سازیم تا جشن‌ها و مراسم بزرگ آنجا برگزار شود. و در شمال، سردر بازار بزرگ شهر را می‌گذاریم تا مردم همیشه رفت و آمد کنند.»

ساخت میدان آغاز شد. صدای چکش و خشت و آجر تا ماه‌ها در شهر پیچید. شاه عباس هر روز سر می‌زد و کار بناها را نگاه می‌کرد. بالاخره، میدان بزرگ آماده شد؛پر از سبزه و درخت و آب، با مسجدهایی با گنبدهای فیروزه‌ای، قصر باشکوه و حجره‌های شلوغ و پر از رنگ و زندگی.روزی آمد که مردم برای نخستین بار وارد میدان شدند. کودکان بازی کردند، مادرها خرید کردند، پدرها به مسجد رفتند و همه با لبخند و شادی گفتند:«این شاه ما واقعاً هنرمند و مهربان است!»

فرستادگان از سرزمین‌های دور هم آمدند، میدان نقش جهان را دیدند و با شگفتی گفتند:«در تمام جهان، میدانی به زیبایی و بزرگی اینجا ندیده‌ایم!»

حالا، هر کودک ایرانی وقتی به میدان نقش جهان می‌رود، می‌داند روزگاری شاهی با همت معماران و مردم توانست رویایش را به حقیقت تبدیل کند؛ و اگر ما از میدان‌مان نگهداری کنیم، کودکان آینده هم می‌توانند راز و زیبایی آن را ببینند و لذت ببرند!

اطلاعات اثر

رسانه
نوشتاری | قصه
نوع اثر
دوره تاریخی
موقعیت سیاسی
مواد و مصالح

کلیدواژه‌ها

ارزیابی و نقطه‌نظرات

{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.singularReviewCountLabel }}
{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.pluralReviewCountLabel }}
{{ options.labels.newReviewButton }}
{{ userData.canReview.message }}
از همین نگارنده
قصه‌ی «شاه عباس و نگین گرد کویر»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شاه عباس صفوی، سال‌ها پیش، وقتی کاروان‌هایم از کویر داغ عبور می‌کردند، می‌دانستم که این بیابان اگر پناه...

1

1

zeinodin
قصه‌ی «بهار و مهمانخانهٔ آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شهر بهار، از روزگاران کهن کنار دشت‌ها و کوه‌های همدان زندگی کرده‌ام. بادهای خنک بهاری و بوی خاک باران‌خ...

1

1

IMG_0736
قصه‌ی «کوه و مهمانخانه‌ی آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، کوه بلند کنار کویر، هزاران سال است که اینجا نشسته‌ام. باد و خورشید، برف و باران، همه را دیده‌ام. اما یک...

1

1

IMG_0735

وارد شوید

ایمیل *
گذرواژه *