متن اصلی
یک روز آفتابی، سارا با خانوادهاش راهی سفر شد. آنها به سرزمینی رسیدند که کوهها بلند و دشتها سبز و زیبا بودند. وسط این دشت بزرگ، یک دریاچه گرد و فیروزهای برق میزد.بابا گفت: «اینجا اسمش تخت سلیمان است، یکی از قدیمیترین و جادوییترین مکانهای ایران!»
سارا با کنجکاوی به اطراف نگاه کرد. دیوارهای سنگی کهن، برجهایی که انگار نگهبانان قدیمی شهر بودند، و بقایای ساختمانهایی که زمانی پر از داستان بودهاند.مامان تعریف کرد: «اینجا خیلی خیلی سال پیش، مردم زیاد به اینجا میاومدند تا به آتش مقدس سلام کنند. توی یک آتشکده خیلیخیلی بزرگ، آتشی همیشه روشن بود و مردم برای شادی، سلامتی و آرزوهای خوب دعا میکردند.»سارا بافتقالی برداشت و کنار دریاچه نشست. به خیال خودش توی دلش با دریاچه حرف زد:«دریاچهی عزیز! تو چی دیدی که اینهمه سال رازدار موندی؟»
باد آرامی وزید و سارا صدای قشنگی شبیه قصه شنید. انگار دریاچه داشت برایش از موبدان و پادشاهان، از جشنهای پرشادی که در کنار آب و آتش برگزار میشد، و از آدمهایی مهربان و دانا که همیشه برای صلح دعا میکردند، تعریف میکرد.بابا گفت: «سارا جون، اینجا فقط یک جای قدیمی نیست؛ اینجا پر از داستانهای پنهان و افسانهست. هر کسی اینجا بیاد میتونه صدای گذشتهها رو توی باد بشنوه.»سارا آرزو کرد که روزی دوباره به تخت سلیمان بیاید و با دوستانش داستانهای بیشتری از این دریاچه و آتش جاویدان بشنود.
او تصمیم گرفت بزرگ که شد، قصهگوی بچهها شود تا همه کودکان ایران راز بزرگ تخت سلیمان را بشناسند و دوستش داشته باشند.و حالا سارا هم میداند: گذشتههای پرشکوه ایران، هنوز کنار ماست، فقط کافیست به قصهها گوش بدهیم…