متن اصلی
خیلی خیلی سال پیش، پادشاه مهربانی به اسم قابوس بن وشمگیر در سرزمینی سبز و پهناور به نام جرجان (که امروز به آن گنبد کاووس میگویند) زندگی میکرد. قابوس دلی بزرگ داشت و همیشه به فکر مردمش بود.
یک روز قابوس فکر کرد:اگر روزی دیگر نباشم، چه کسی مراقب این شهر قشنگ و مردم مهربانش خواهد بود؟
پس دستور داد برجی بلند بسازند، آنقدر بلند که حتی ابرها هم برایش نامه بفرستند! آجر روی آجر گذاشتند، دست در دست هم دادند و برجی ساختند به اسم گنبد قابوس، که تا امروز هم بلندترین برج آجری دنیاست.برج مثل نگهبانی وفادار هر روز و شب، آرام ایستاده و مواظب شهر است.
به همه پرندهها، راهپیمایان و حتی بادها میگوید:من اینجا هستم، چون پادشاه میخواست قصه مردمش هیچوقت فراموش نشود!
حالا هر وقت بچهها از دور آن را میبینند، میدانند هنوز برج قصهگو مثل یک نگهبان مهربان برای گنبد و مردمش مواظب ایستاده؛ پس باید از او مراقبت کنیم تا همیشه پابرجا بماند و قصهها را برای همه تعریف کند.