قصه برج بلند...

متن اصلی

خیلی خیلی سال پیش، پادشاه مهربانی به اسم قابوس بن وشمگیر در سرزمینی سبز و پهناور به نام جرجان (که امروز به آن گنبد کاووس می‌گویند) زندگی می‌کرد. قابوس دلی بزرگ  داشت و همیشه به فکر مردمش بود.

یک روز قابوس فکر کرد:اگر روزی دیگر نباشم، چه کسی مراقب این شهر قشنگ و مردم مهربانش خواهد بود؟

پس دستور داد برجی بلند بسازند، آن‌قدر بلند که حتی ابرها هم برایش نامه بفرستند! آجر روی آجر گذاشتند، دست در دست هم دادند و برجی ساختند به اسم گنبد قابوس، که تا امروز هم بلندترین برج آجری دنیاست.برج مثل نگهبانی وفادار هر روز و شب، آرام ایستاده و مواظب شهر است.

به همه پرنده‌ها، راه‌پیمایان و حتی بادها می‌گوید:من اینجا هستم، چون پادشاه می‌خواست قصه مردمش هیچ‌وقت فراموش نشود!

حالا هر وقت بچه‌ها از دور آن را می‌بینند، می‌دانند هنوز برج قصه‌گو مثل یک نگهبان مهربان برای گنبد و مردمش مواظب ایستاده؛ پس باید از او مراقبت کنیم تا همیشه پابرجا بماند و قصه‌ها را برای همه تعریف کند.

اطلاعات اثر

رسانه
نوشتاری | قصه
نوع اثر
دوره تاریخی
موقعیت سیاسی
مواد و مصالح

کلیدواژه‌ها

ارزیابی و نقطه‌نظرات

{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.singularReviewCountLabel }}
{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.pluralReviewCountLabel }}
{{ options.labels.newReviewButton }}
{{ userData.canReview.message }}
از همین نگارنده
قصه‌ی «شاه عباس و نگین گرد کویر»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شاه عباس صفوی، سال‌ها پیش، وقتی کاروان‌هایم از کویر داغ عبور می‌کردند، می‌دانستم که این بیابان اگر پناه...

1

1

zeinodin
قصه‌ی «بهار و مهمانخانهٔ آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شهر بهار، از روزگاران کهن کنار دشت‌ها و کوه‌های همدان زندگی کرده‌ام. بادهای خنک بهاری و بوی خاک باران‌خ...

1

1

IMG_0736
قصه‌ی «کوه و مهمانخانه‌ی آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، کوه بلند کنار کویر، هزاران سال است که اینجا نشسته‌ام. باد و خورشید، برف و باران، همه را دیده‌ام. اما یک...

1

1

IMG_0735

وارد شوید

ایمیل *
گذرواژه *