متن اصلی
یک روز گرم و آفتابی، وقتی باد از سمت دشتهای وسیع برازجان میوزید، میرزا ابوالحسنخان مشیرالملک، بزرگ مهربان شهر، تصمیم گرفت کاری کند که کاروانها و مسافران خسته جایی امن برای استراحت داشته باشند.
پس به معمار زرنگ شهر، حاج محمد رحیم شیرازی، گفت:«میخواهم تو در دل این دشتی بزرگ، جایی بسازی که همه کاروانها و مردم، شب را با خیال راحت در آن بگذرانند. جایی پر از قصه و آرامش.»
حاج محمد رحیم و یارانش با سنگ و ساروج، کاروانسرایی ساختند با چهار برج که مثل چهار نگهبان مهربان، همیشه مراقب مهمانان بودند. کاروانسرا ۶۸ اتاق و دو حیاط بزرگ داشت تا هرکس، از دور و نزدیک، جایی برای استراحت و گفتوگو پیدا کند.سالها گذشت و دژ برازجان، فقط کاروانسرا نبود. گاهی خانهی سربازها و آدمهای مهم شد؛ حتی روزهایی هم بود که تبدیل به زندان شد و قصههای تلخ و شیرین زیادی در دلش جا گرفت.اما باز بار دیگر دژ برازجان، مثل یک بزرگتر مهربان، آغوشش را به روی بچهها و مسافران باز کرد تا بیایند و قصهاش را گوش کنند.
یک روز باد مهربان دشت، در گوش دژ قصهگو گفت:
«تو اینجا بمان تا بچهها و آدمهای آینده هم بتوانند قصههایت را بشنوند و یادشان بماند که اگر با هم کار کنیم، میتوانیم جاهایی بسازیم که همیشه پر از امنیت و دوست داشتن باشد.»