دالان هزارچراغ و حجره‌های قصه‌گو

متن اصلی

در دل شهر قزوین، جایی هست شبیه یک قصر آجری بزرگ که دالان‌های بلندی دارد و روی دیوارهایش نور هزار چراغ می‌درخشد. اینجا اسمش سرای سعدالسلطنه است؛ اما بچه‌های قزوین دوست دارند به آن بگویند «دالان هزارچراغ و حجره‌های قصه‌گو».

روزگاری نه‌چندان دور، من، محمدباقر خان سعدالسلطنه و گروهی از معماران اصفهانی و قزوینی، تصمیم بزرگی گرفتیم:

می‌خواستیم جایی بسازیم که بازرگانان و مردم، بی‌خطر و با شادی، بساط زندگی و کارشان را پهن کنند.

دور هم جمع شدیم و کار را آغاز کردیم؛ من طرح‌هایش را سفارش می‌دادم، معمارها آجربه‌آجر، قوس‌به‌قوس و دالان‌به‌دالان سرای سعدالسلطنه را می‌ساختند. بین ما معماران، استاد حسین اصفهانی بود که همیشه با دستان هنرمندش، قوس‌های بلند آجری را می‌ساخت، و استاد صادق قزوینی بود که بر خوش‌رنگی شیشه‌ها و نقاشی پنجره‌های رنگی نظارت می‌کرد.

در میانه کار، دست‌های همه پر از گرده آجر و گچ بود، اما چشم‌های همگی برق می‌زد از تصور اینکه روزی اینجا پر از صدا و زندگی خواهد شد. صدای خنده‌ی ما با صدای چکش‌ها و کلنگ‌ها قاطی می‌شد، و من، محمدباقر خان، هر روز لبخند می‌زدم و آرزو می‌کردم این سرا، سال‌ها بعد هم قصه‌گوی شادی و کوشش مردمان باشد.

بالاخره روزی رسید که کاروانسرای ما آماده شد. دالان‌های طولانی، حجره‌های امن و نورهای هزارچراغ روی شیشیه‌های رنگی. صدای اولین بازرگان که وارد حجره شد و گفت:

ـ عجب جایی! اینجا آدم دلش می‌خواهد همیشه بماند و کار کند!

ما، سازندگان سرای سعدالسلطنه، قصه‌سرا شدیم و هر بار که کسی از این دالان گذشت، به امروز و فردای قزوین امید می‌دادیم. الان سال‌ها از آن روزهای ساختن گذشته، اما هر آجری از این سرا، قصه دست‌های ما و آرزوهای ما را زیر نور چراغ‌ها و پنجره‌های رنگی بازگو می‌کند.

ما همه با هم دوست شدیم و هنوز هم، حتی اگر امروز نباشیم، صدای تلاش‌ و امیدمان در دل کاروانسرا پیچیده است.

اطلاعات اثر

رسانه
نوشتاری | قصه
نوع اثر
دوره تاریخی
موقعیت سیاسی
مواد و مصالح

کلیدواژه‌ها

ارزیابی و نقطه‌نظرات

{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.singularReviewCountLabel }}
{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.pluralReviewCountLabel }}
{{ options.labels.newReviewButton }}
{{ userData.canReview.message }}
از همین نگارنده
قصه‌ی «شاه عباس و نگین گرد کویر»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شاه عباس صفوی، سال‌ها پیش، وقتی کاروان‌هایم از کویر داغ عبور می‌کردند، می‌دانستم که این بیابان اگر پناه...

1

1

zeinodin
قصه‌ی «بهار و مهمانخانهٔ آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شهر بهار، از روزگاران کهن کنار دشت‌ها و کوه‌های همدان زندگی کرده‌ام. بادهای خنک بهاری و بوی خاک باران‌خ...

1

1

IMG_0736
قصه‌ی «کوه و مهمانخانه‌ی آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، کوه بلند کنار کویر، هزاران سال است که اینجا نشسته‌ام. باد و خورشید، برف و باران، همه را دیده‌ام. اما یک...

1

1

IMG_0735

وارد شوید

ایمیل *
گذرواژه *