متن اصلی
خیلی خیلی سال پیش، در شهر باستانی شوش،پادشاهی به نام شیلهک اینشوشینک زندگی میکرد—پادشاهی دانا و مهربان که همیشه برای مردمش شادی و امنیت میآورد.
شیلهک اما یک راز کوچک داشت:دختری کوچولو و بازیگوش به نام باراوَلی که او را از همه بیشتر دوست داشت!روزی، پادشاه سفری سخت و دور انجام داد—تا کشوری پر از کوه و رودخانه و سنگهای قیمتی.در همان جا، چشمانش به یک سنگ یمانی آبیرنگ و خاص افتاد.سنگی که درخشان بود و گویی جادوی خودش را داشت.پادشاه، با دستان خودش این مهره را تراش داد، رویش تصویری از خودش و دخترش را حک کردو با خط ایلامی نوشت:
"من شیلهک اینشوشینک، فرمانروای بزرگ، این سنگ را برای باراولی عزیزم آوردم…امیدوارم همیشه سالم و خوشبخت باشی!"
باراولی، با دیدن این هدیهی تکرارنشدنی، لبخند زد و هر روز مهرهی آبیرنگ را کنار دلش نگه میداشت تا همیشه یاد مهر پدر، خانه و سرزمینش باشد.
چرا از این سنگ حفاظت کنیم؟چون این مهره نه فقط یک تکه سنگ، بلکه پل قصههاست؛داستان محبت پدر و دختر، هوش و هنر مردم عیلام باستان و شادی و امیدی که در دل یک مهرهی آبی کوچک جمع شده است.اگر این یادگارها را نگه داریم،کودکان آینده هم میتوانند قصهی دوستی، عشق و آرزوهای مردم شوش را بشنوندو دنیایشان را پر از امید و شجاعت کنند.اگر روزی این مهره آبی را در موزه یا کتابی دیدی؛کافیست چشمهایت را ببندی، تا شاید صدای پادشاه و لبخند دخترش را از دل سنگ یمانی بشنوی