سنک آرزوهای معبد...

متن اصلی

یک روز خیلی خیلی دور،  شاهی به نام پوزور اینشوشیناک توی شهر شوش زندگی می‌کرد.  او می‌خواست برای معبد بزرگ یک هدیه جادویی بدهد،  برای همین به سنگ‌تراشان گفت  یک سنگ یادگاری ویژه درست کنند.این لوح سنگی نه فقط یک سنگ ساده بود،  وسطش یک سوراخ درست کرده بودند تا  میخ بزرگ معبد را تویش بگذارند مثل یک قفل جادویی که خانه‌ی خدا را نگه می‌داشت!روی این سنگ نقاشی‌هایی کشیده بودند  که راز هدیه شاه را نشان می‌دادند؛  هرکسی به این نقوش نگاه می‌کرد  می‌فهمید که این هدیه ویژه  با آرزوی شادی و امنیت،  به معبد اهدا شده است.حالا این لوح نذری مثل یک داستان‌گوی ساکت  در موزه  خوابیده  و قصه آرزوهای پوزور اینشوشیناک را  برای همیشه در دل خودش نگه داشته است!ای لوح را باید نگه داریم تا بچه های آینده هم از راز هدیه پوزور اینشوشیناک باخبر شوند.

اطلاعات اثر

رسانه
نوشتاری | جستار
نوع اثر
دوره تاریخی
موقعیت سیاسی
مواد و مصالح

کلیدواژه‌ها

ارزیابی و نقطه‌نظرات

{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.singularReviewCountLabel }}
{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.pluralReviewCountLabel }}
{{ options.labels.newReviewButton }}
{{ userData.canReview.message }}
از همین نگارنده
قصه‌ی «شاه عباس و نگین گرد کویر»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شاه عباس صفوی، سال‌ها پیش، وقتی کاروان‌هایم از کویر داغ عبور می‌کردند، می‌دانستم که این بیابان اگر پناه...

1

1

zeinodin
قصه‌ی «بهار و مهمانخانهٔ آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شهر بهار، از روزگاران کهن کنار دشت‌ها و کوه‌های همدان زندگی کرده‌ام. بادهای خنک بهاری و بوی خاک باران‌خ...

1

1

IMG_0736
قصه‌ی «کوه و مهمانخانه‌ی آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، کوه بلند کنار کویر، هزاران سال است که اینجا نشسته‌ام. باد و خورشید، برف و باران، همه را دیده‌ام. اما یک...

1

1

IMG_0735

وارد شوید

ایمیل *
گذرواژه *